سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر شهوت چیره شو، تا حکمتت کامل گردد . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 103 اردیبهشت 25 , ساعت 12:20 عصر


حضرت آیت‌الله خامنه‌ای پس از بازدید از نمایشگاه کتاب در مصاحبه‌ای، انگیزه خود از چنین بازدیدی را در درجه اول میل شخصی و علاقه به کتاب برشمردند و افزودند: یکی دیگر از دلایل بازدید از نمایشگاه کتاب، زمینه‌سازی برای ترویج کتاب و کتابخوانی است.

ایشان گفتند: اعتقاد من این است که همه آحاد مردم در طبقات مختلف سنی و علمی نیازمند به کتاب هستند و هیچ چیزی نمی‌تواند جای کتاب را بگیرد.

رهبر انقلاب اسلامی با اشاره به تاثیر فضای مجازی برموضوع کتابخوانی، خاطر نشان کردند: نباید فضای مجازی جای کتابخوانی را بگیرد و کتاب باید همواره در سبد خرید و در مجموعه اوقات مردم جای خاص خود را داشته باشد.

سه شنبه 103 اردیبهشت 25 , ساعت 12:19 عصر

دهه کرامت سال 1403 چه زمانی است؟ دهه کرامت در تقویم 1403 همراه با عکس نوشت 

با نام رضا به سینه ها گُل بزنید

با اشک به بارگاه او پل بزنید
فرمود که هر زمان گرفتار شدید
بر دامن ما دست توسل بزنید

دهه کرامت مبارک باد ادامه مطلب...

شنبه 103 اردیبهشت 15 , ساعت 12:24 عصر

راننده تاکسی گفت:
میدونی بهترین شغل دنیا  چیه؟
 گفتم:  چیه؟
گفت: راننده تاکسی.
خندیدم. راننده گفت:جون تو.
هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌کنی، مدام آدم جدید می‌بینی،
آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. موقع کار می‌تونی رادیو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر کار. هر کیو دوست داری می‌تونی سوار کنی، هر کیو دوست نداری سوار نمی‌کنی، آزادی و راحت.
دیدم راست می‌گه،
گفتم: خوش به حالتون.
راننده گفت:
حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟
گفتم: چی؟
راننده گفت: راننده تاکسی و ادامه داد:
هر روز باید بری سرکار، دو روز کار نکنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست،
از صبح هی کلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، کمردرد.
با این لوازم یدکی گرون، یه تصادفم بکنی که دیگه واویلا می‌شه،
هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری، هرچی آدم عجیب و غریب هست سوار ماشینت می‌شه، همه هم ازت طلبکارن. حرف بزنی یه جور، حرف نزنی یه جور، رادیو روشن کنی یه جور، رادیو روشن نکنی یه جور.
دعوا سر کرایه، دعوا سر مسیر، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما کبود می‌شی. هرچی می‌دویی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه کردم.
راننده خندید و گفت:
زندگی همه چیش همین‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه کرد، هم می‌شه بد نگاه کرد.


یکشنبه 103 اردیبهشت 2 , ساعت 10:2 صبح
یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس تعریف می‌کند: «یکی از همکارانم در جبهه خوابش خیلی سنگین بود. روزی روی تخت خوابیده بود که وانتی کنارش توقف کرد. من هم بدون اینکه به راننده بگویم، با طنابی تخت را به عقب وانت گره زدم.»
اسماعیل مردان‌پور یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس تعریف می‌کند: «سال 1363 در خبازخانه تیپ قمر بنی هاشم(ع) مشغول شدم. برادر حسین مقصودی مسئول تدارکات تیپ قمر بنی هاشم (ع)، مسئولیت اداره خبازخانه را به من سپرد.  حدود 10 نفر نیرو کنارم کار می‌کردند. برای اینکه خستگی‌شان برطرف شود هر روز به نحوی با آن‌ها شوخی می‌کردم و می‌خنداندمشان. یکی از همکارانم مرد کاملی به اسم مشهدی حبیب بود. بچه‌ها به او می‌گفتند شهردار. او هم آدمی شوخ طبع و بذله گو و درعین حال خواب سنگین بود. یک روز بعد از ظهر شهردار روی یک تخت فلزی زیر سایه دیوار خبازخانه خوابیده بود. من و بقیه بچه‌ها هم نشسته بودیم و برای هم خاطره تعریف می‌کردیم و قاه قاه می‌خندیدیم. با این همه سروصدا شهردار رگ نمی زد و خروپفش به هوا بود. گرم گفت‌وگو بودیم که آقای مقصودی با یک وانت تویوتا از راه رسید. ماشین را کنار تختی که شهردار روی آن خوابیده بود پارک کرد؛ به طوری که پشت ماشین به سمت پایین تخت بود. مقصودی از ماشین پیاده شد و گفت: «هوا خیلی گرمه. من برم یه آبی به سروصورتم بزنم و برم.» مقصودی که داخل خبازخانه رفت، شیطنتم گل کرد. فوری با یک طناب پایین تخت شهردار را به سپر ماشین گره زدم. به بقیه بچه‌ها گفتم: «صبر کنین ببینیم چه اتفاقی می‌افته!»مقصودی آمد، خداحافظی کرد، پشت فرمان نشست و سریع حرکت کرد. تخت را همراه خودش می‌کشید و می‌رفت. شهردار وحشت‌زده از خواب بیدار شد و شروع کرد به دادزدن. او داد می‌زد، ما می‌خندیدیم. فریاد او بین گردوخاک خیابان خاکی پادگان گم شده بود. بنده خدا محکم دو طرف تخت را چسبیده بود تا نیفتد.

هم خنده‌مان گرفته بود هم می‌ترسیدیم که نکند او بیفتد و بلایی سرش بیاید. شروع کردیم داد و فریاد کردیم: «آقای مقصودی، وایسا.» مقصودی متوجه سر و صدای ما نشد. حدود 200 متر جلوتر به در دژبانی رسید. وقتی ایستاد، ما هم نفس زنان خودمان را به ماشین رساندیم. قیافه شهردار دیدنی بود. رنگ صورتش مثل مرده‌ای شده بود که او را از قبر بیرون کشیده باشند.آقای مقصودی پیاده شد. تا چشم شهردار به او افتاد، داد زد: «مرد حسابی! اگه می‌خواستی مرا بکشی لااقل یه تیر توی سرم خالی می‌کردی که بگن شهید شد! تو که منو بیچاره کردی. دیدی چه بلایی داشتی به سرم می‌آوردی؟ داشتم دق‌مرگ می‌شدم!»مقصودی چند بار صورت او را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. همان طور که قربان صدقه شهردار می‌رفت، چشمش به من افتاد نگاه. غضب‌آلودی کرد و گفت: «می‌دونم این آتیش‌ها از گور کی بلند می‌شه. خیر ندیده. همش زیر سر توئه.» دنبالم گذاشت و گفت: «می‌کشمت اسمالی! اگه پیرمرد بیچاره مرده بود، چه خاکی باید تو سرمون می‌ریختیم؟» من از ترس آقای مقصودی می‌دویدم و بچه‌ها هم می‌خندیدند.»منبع: کتاب «موقعیت ننه» به قلم رمضانعلی کاووسی

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ