البته میگویند داستان است ولی هرچه هست بسیار زیباست.
??روز عاشورا بود و در مراسمی بهمین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و عکسم را روی آن زده بودن انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم.
??دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی ام می گشتم .. موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند ، برای همین نمی خواستم، فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هرچه بیشتر فکر می کردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم ، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد :
??ببخشید شما استاد زرین کوب هستید ؟
??گفتم : استاد که چه عرض کنم، ولی زرین کوب هستم
??خوشحال شد، شروع کرد به شرح این که چقدر دوست داشته، بنده را از نزدیک ببیند، همین طور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش می کردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد ؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟
??پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین، اما باوقار
??می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را میخواند
??پرسیدم : حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید ؟
??گفت : سؤالی داشتم و سپس پرسید : شما به فال حافظ اعتقاد دارید ؟
??گفتم : خب بله ، صددرصد ... گفت : ولی من اعتقاد ندارم !
??پرسیدم : من چه کاری میتونم انجام بدم ؟ از من چه خدمتی بر میاد ؟
??( عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم )
ادامه مطلب...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نماز دانشجو در دوران اقامت در محل تحصیل
درک دلی از موضوعی فرابشری
شب برات چه شبی است
هدایت قرآنی، منبع قدرت ایرانی
ولادتهای بزرگ در دهه اول شعبان
27 رجب؛ مصادف با مبعث رسول اکرم(ص)
13 رجب چه روزی است؟
حقیقت و مفهوم اعتکاف
فرازهایی از بیانات رهبر معظم انقلاب در خصوص قیام تاریخی 19 دی مر
حمایت رهبر انقلاب؛ پیش برنده بحث الگوی سوم
[عناوین آرشیوشده]