سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدای بیامرزد کسی را که . . . برای خوب فهمیدن و استواری بیاموزد [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 102 فروردین 26 , ساعت 12:25 صبح

اگر این دخترها را فلان آدم مسئول، جایی بدون این عکس‌ها و شعارها دادن‌ها می‌دیدید در موردشان چه تصوری داشت؟ یا آن شبکه‌ خارجی چه تصوری از دخترهای این تیپی ما دارد؟ این‌ها را می‌بینند اصلا؟ نمی‌بینند.

اوج عاشقی در روز قدس/ تحمل رنج‌ها برای تحقق آرمان‌ها

خبرگزاری فارس-تهران؛ ساعت حدود نه صبح است که می‌زنم بیرون. طرف‌های انقلابم. شب قبلش با خودم بسته‌ام که از انقلاب تا ولی‌عصر و میدان فلسطین را بروم و ظهر خیابان قدس باشم برای نماز. راه می‌افتم و در مسیرم رو به جلو می‌روم. مردم کم کم دارند جمع می‌شوند و مورچه‌وار از کوچه پس کوچه‌ها می‌افتند توی خیابان‌های اصلی. مورچه‌وار خودشان را انگار می‌خواهند به قندی برسانند مثلا.

انگار قرار است تمام شود آن قند؛ آنقدر که پرهیجان و پرهیاهواند. با خودم می‌گویم کم نیستیم‌ها. آخر گاهی که مشکلات هجمه می‌آورند سمتمان، آدمِ سستی مثل من زود احساس حداقلی بودن می‌کند. جمعیت امروز اما نشان می‌دهد کم نیستند آدم‌هایی که با وجود زبان روزه و روز تعطیل و ... باز هم پای کارند. مثل همیشه.

عقربه های ساعت جلو می‌روند و حدودا ده صبح را نشان می‌دهند. طرف‌های دانشگاه تهرانم. یکی چشمم را می‌گیرد. از شب قبل آخر با خودم بسته‌ام که دنبال آدم‌های خاص باشم. آدم‌هایی که بشود چهار خط از آنها گفت. دنبال چهار اتفاق جالب.

 فکر کنم نابیناست. دستش را گرفته‌اند آخر. و شبیه خیلی از نابیناها عینک مشکی زده که آفتاب می‌خورد توش و برق می‌زند.‌ محتاط راه می‌رود. نابینا هم اگر نباشد حتم کم‌بیناست. دستش را مشت کرده و زیر لب چیزهایی می‌گوید. خیابان شلوغ است و سر و صدا زیاد. نمی‌فهمم چه می‌گوید. اما بنظرم شعار می‌دهد، مثل جمعی که همراهش هستند.

در پشت سرم دختر و پسری که دست هم را گرفته‌اند در حال شعار دادن هستند. باید زن و شوهر باشند. چون سنشان خیلی نزدیک است. پسر جوان، خوش‌تیپ است خیلی. موهای بوری دارد که لخت‌اند و پرپشت. دختر جوان هم زیباست. صورتش لای روسری صورتی قایم شده. پرچم فلسطین را روی شانه‌هایش انداخته‌ و از جلو گره داده. بهشان نزدیک می‌شوم. پسر کمتر شعار می‌دهد. اما بجاش کلی در گوش عزیزِجانش خوشمزگی می‌کند. و دختر لبخندش پهن می‌شود. عزیزجان را از خودم نمی‌گویم ها. خودم را برای اینکه بفهمم چه می‌گویند انداختم پشت سرشان. برای فضولی راستش. پسرک جایی به دخترک این را گفت. گفت: «نسای عزیزِجونم چته. آروم یکم کر شدم. بلند شعار میدی که منو کر کنی فکر کنم» و بعدش خندید. نسا هم خندید. و پهلوی رضا را توی انگشتان ریزش گرفت و فشار داد. و رضا آه کشید و دوباره خندید و گفت: «باشه...باشه خانوم دمتگرم. من امروز بیشتر بخاطر اصرار تو اومدم بعد تو پهلوی منو می‌گیری؟» نسا گفت: «باشه حالا غرغرو» و سرش را کشید در گوش رضا و بلند گفت: «مرگ‌ بر منافق» و خندیدند.
 راستش فضولی کردن خوب نیست. حالا یک کمی هم شد باز بهتر است از زیادش، ازشان رد می‌شوم پس.

طرف‌های چهار راه ولی عصرم. ساعت ده و خورده‌ای است. کمی خسته شدم. گوشه‌ای می‌نشینم و به جمعیت نگاه می‌کنم. جمعیت الان بیشتر شده. بچه بسیجی‌ها هم با لباس‌های مدافعان حرم آمده‌اند و دارند منظم حرکت می‌کنند.

 مادری می‌گوید به نیابت از پسرش آمده که هر سال اینجا بوده ولی دیگر نیست. خبرنگارها دارند باهاش مصاحبه می‌کنند. پسرش باید فوت کرده باشد. عکسش توی دست زن است. ازش که تعریف می‌کند اشک خودش را از پشت پلک‌هایش بالا می‌کشد و از چشم‌هایش سر می‌خورد روی گونه‌هاش که چروک برداشته‌اند. پسرکِ توی عکس باید بیست و هفت سالش باشد. مصاحبه کننده می‌گوید: مادر گفتید پسرتون هرسال اینجا بود. و الان شما اینجایید. چرا؟ پسرتون نمی‌گفت چرا انقدر به این کار پایبنده؟ خودتون عقیده‌تون چیه؟

پیرزن ساده حرف می‌زند. تحلیل ارائه نمی‌دهد. جمله‌هایش طولانی و پرطمطراق نیست. مثل اساتید دانشگاه حرف نمی‌زند. لب‌ پاینش را تو دهان می‌گیرد و می‌مکدش. کمی هم انگار می‌رود تو فکر. بعد می‌گوید: اگر مادر بودید این سوالو نمی‌پرسیدید. نمی‌بینید چطور میکُشن جوونای دسته گل مردم رو؟ همین بس نیست؟ سعیدِ منم همش همینو می‌گفت. اتاق بچمو ندیدی شما. توش پر از عکس شهداست هنوزم. من زیاد نمیشناسمشون البته. فقط همت و حاج قاسم رو میشناسم. دستشون نزدم. دخترا می‌گن جمعشون کن. وقتی این همه ناراحتت می‌کنن. اینو سهیلا میگه همش. مادر چطور این کارو کنم؟

عبور می‌کنم. باید بروم جلوتر ببینم آنجا چه خبر است. حوالی چهار راه ولی عصر قدم می‌زنم. شلوغ است خیلی. کلی زن و مرد اینجا ریخته. و کلی خانواده که بچه کوچک‌هایشان را هم آورده‌اند. 

باهاشان بازی می‌کنند، مجری به یکیشان می‌گوید باباکوچولو و به یکی دیگر خاله قزی. همه می‌زنند زیر خنده هر بار. بعد بازی گوجه و کلم بازی می‌کنند. مجری می‌گوید هر بار گفتم گوجه دستتان را رو به پایین بگیرید، هر بار گفتم کلم رو به بالا. می‌گوید کلم. رو به بالا می‌گیرند دستشان را. مجری می‌گوید اشتباه کردید. من گفتم کله‌ام. یعنی سرم. نگفتم کلم خوردنی که. بچه‌ها روده بر می‌شوند و می‌افتند تو بغل هم. برایشان مسابقه می‌گذارند. مسابقه اینکه هرچه گفتند آنها برعکسش را انجام بدهند. یکی از مجری‌ها می‌گوید: بشینید. بچه‌ها بلند می‌شوند. مجری دیگر اما بلند نمی‌شود.

بچه‌ها می‌زنند زیر خنده. این کار را چند بار انجام‌ می‌دهند. و بعد بهشان جایزه می‌دهند. آخرسر هم مجری به دختربچه‌ی محجبه‌ای که آن بالاست هدیه می‌دهد. و می‌گوید این هدیه بخاطر حجاب خوبت است که تو را اینقدر زیبا کرده. بعد دختربچه‌ی عینکی که چهره‌ی بامزه‌ای هم دارد و چادرش را عین زنان پنجاه ساله نگه داشته می‌خواهد چیزی بگوید. میکروفن را مجری به سمتش دراز می‌کند. دختربچه می‌گوید: اسمم‌ ریحانه‌ست عمو. این جایزه رو می‌خوام بدم به مامانم. اون برام گفته که آدم چرا خوبه که چادر بپوشه. خوشم می‌آید از این کاری که در حاشیه راه‌پیمایی راه انداخته‌اند. با خودم فکر می‌کنم چقدر خوب می‌شد اگر در هر کاری یک‌ پیوست تربیتی و تفریحی اینجوری داشتیم، راهش همین است.

توی جمعیت سر می‌چرخانم. نه چادری‌اند و نه محجبه. اما چفیه انداخته‌اند، سربند یاحسین را بسته‌اند به مچ و عکس حاج قاسم دستشان است. سه نفر شانه به شانه‌ هم راه می‌روند و با جمعیت شعار می‌دهند. با خودم فکر می‌کنم که بعضی از ما آدم‌ها چقدر زود دیگران را قضاوت می‌کنیم. چقدر زود طردشان می‌کنیم. آنهم بخاطر یک ضعف ظاهری. در صورتی که شاید خودمان پر باشیم از ضعف باطنی بقول آقا. با خودم فکر می‌کنم اگر این دخترها را فلان آدم مسئول، جایی بدون این عکس‌ها و شعارها دادن‌ها می‌دیدید در موردشان چه تصوری داشت؟ یا آن شبکه‌ خارجی چه تصوری از دخترهای این تیپی ما دارد؟ این‌ها را می‌بینند اصلا؟ بخدا نمی‌بینند. دوربین را بیرون می‌کشم که عکس بگیرم ازشان. یکیشان وسط عکسم متوجه می‌شود. زیر لب می‌خندد و شالش را جلو می‌کشد. دستم را می‌گذارم روی سینه و بهشان می‌گویم: دعامون کنید انصافا.

پیرمردی دارد راه می‌رود، به زور. به صورت و قیافه‌اش می‌خورد از آن پیرمردهای باصفا باشد. کمی دلم می‌خواهد سر از کارش در بیاورم.‌ راستش انگار آمدنش با این حال و روزش برایم هضم‌شدنی نیست. دوست دارم رک و‌ راست ازش بپرسم: حاجی شما با این حال و روزت چرا اومدی... می‌روم شانه به شانه‌اش می‌شوم. چیزی نمی‌گویم اما، تا فضا کمی عادی به نظر برسد مثلا. سختم است این‌ را ازش بپرسم. پیش خودم فکر می‌کنم که ممکن است از حرفم‌ دلش رنجیده شود. چند قدم که راه می‌روم باهاش، او دست پیش را می‌گیرد و نگاهم می‌کند. کل موهای سر و‌ صورتش سفیدند. به ماه می‌ماند. چشم‌هاش کمی گود رفته‌اند و چروک‌های صورتش عینهو لایه‌های تنه درختی نشان از سالمندیش دارد.

خیلی لاغر است. لباس مشکی‌اش انگار افتاده باشد روی رخت‌آویزی. از بس که تن نحیفش از زیرش ناپیداست و لباس روی تنش لق می‌خورد. بنظرم باید روزه باشد. لب‌هاش ترک ترک شده‌اند. روزه آخر زورش به پیرمرد پیرزن‌ها بیشتر می‌رسد معمولا. لبخند می‌زند و می‌گوید: چیه جوون گازشو بگیر. دلت به حال من نسوزه افتادی با من. من جوونیمو کردم.‌ تند راه برو، تند قدم بردار. جوونی گفتن پیری گفتن. کل ذهنیتم خراب می‌شود روی سرم. با اینکه می‌فهمم سوال پرسیدنم دیگر معنا ندارد اما باز دلم می‌خواهد بپرسمش.

سلام می‌کنم و می‌گویم کلی راه رفته‌ام و خسته‌ام و دلیل آرام راه رفتنم اصلا دل سوزاندن و خدایی نکرده ترحم نیست. و او با این سن و سالش هنوز از من هم مقاومتش بیشتر است. بعدش می‌خندم، دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش و می‌گویم: حاج آقا شما بچه‌ی روغن حیوانی و نون دست‌پز و عسل کوهی هستید. ما بچه نباتی‌ها رو چه به شما. خوشش می‌آید. می‌گویم: حاجی جدی خسته می‌شید با زبون روزه. این همه پیاده‌روی نیاز نبود حالا. کمی عصبانی می‌شود انگار. اخم غلیظی می‌کند، بازویم را توی مشتش می‌گیرد و فشار می‌دهد و می‌گوید: شما جوونا بهتره واسه ما تعیین تکلیف نکنید. بچه جون من میترسم بمیرم و اون روز را نبینم که ما حقمونو از این ظالم‌ها نگیریم، تو میگی چرا اومدی چار قدم راه بری. بهش لبخند می‌زنم. لب‌هایم را می‌گذارم‌ روی شانه‌اش و شانه‌ی تمام استخوانش را می‌بوسم. او هم می‌خندد و دستم را می‌گیرد، سفت فشار می‌دهد و تکان تکان می‌دهد و می‌گوید: سر به سرت می‌ذارم باباجون. شما نباشید ما پیرمردها نفله‌ایم. مگه شما یه کاری کنید. 

ازش خداحافظی می‌کنم. راستش از خودم بخاطر سوالی که توی ذهنم بود خجالت می‌کشم. ولی از خودم راضیم که سوالم را پرسیدم. طرف‌های فلسطینم. ساعت حدود یازده است.

می‌گوید حاج آقا مهر و جانماز هست چرا آوردید دستتون خسته میشه. این را جوان سبزپوشی که دو قدم از ما فاصله دارد‌ به پیرمرد کنار دستیم می‌گوید. پیرمرد سرش را می‌چرخاند و می‌گوید: فقط روی سجاده خودم نماز بهم می‌چسبه پسرم. و‌ تاتی تاتی راه می‌رود. درست عین پسربچه‌ای که تازه افتاده باشد روی پاهایش.

دوباره بر می‌گردم طرف‌های ولی عصر. نزدیک شهر است و اوج جمعیت است دیگر. 
- دارند با هم کل‌کل می‌کنند. و دو دقیقه یکبار با شعارهای کت‌کلفت جمعیت اطرافشان را تحریک می‌کنند. ازشان عکس می‌گیرم. سیس خوبی دارند. بعد بهشان می‌گویم: گنگتان بالاست‌ها. می‌خندند. ادا در می‌آورند. یکیشان می‌گوید: حاجی ما خیلی خفنیم به مولا. حاجی بخاطر ماعه که دشمن نمی‌تونه هیچ غلطی کنه. حاجی ما شهیدان آینده‌ایم به مولا حاجی. بغل دستیش با آرنجش می‌زند به پهلویش و ادایش را در می‌آورد و می‌گوید: بابا بچه درسخون. نکشیمون. بهشان لبخند می‌زنم. و می‌روم جلوتر.

از دور روسری‌های عین همشان دلم را می‌برد. من عاشق رنگ روسریشان‌ام. می‌روم نزدیک سن.  -سر اینکه رهبر گروه کیست بحثشان می‌شود. می‌خواهند سرود بخوانند. مجری می‌گوید رهبرتان کیست. همه می‌گویند سید علی خامنه‌ای. مجری غش غش می‌خندد. بعد می‌گوید: آفرین آفرین. ولی من رهبر گروه‌ رو می‌گم. همه با هم دستشان را بالا می‌آورند و می‌زنند زیر خنده. مجری لبخند می‌زند و می‌گوید: نه اینجور نمی‌شه. باید یک‌ رهبر داشته باشید. یه بزرگ که بهتون بگه چیکار کنید چیکار نکنید. همه‌تون رهبر باشید که سنگ رو سنگ بند نمیشه. باز هم می‌خندند و می‌افتند توی بغل هم و می‌گویند شوخی کرده‌اند و آخرسر بزرگشان را می‌فرستند جلو. عجب سرودی می‌خوانند. راستی چقدر خوب شد که نهضت سرود به راه افتاد. 

طرف‌های دانشگاه تهرانم. ساعت یازده است. بر می‌خورم به میز کتاب. ذوق‌زده می‌شوم. من عاشق کتابم. چه کارها که در حاشیه مراسم امروز نشده. مردم‌ دورشان جمع شده‌اند. یکی یکی از مردم می‌پرسند که دنبال چه کتابی‌اند. بعد کلیتی از کتاب‌های موجود برایشان می‌گویند. دخترپسرهای جوان و بیشتر دخترها البته، به کتاب‌های شهدایی تمایل دارند. البته کتاب‌های تشکیلاتی هم برمی‌دارند بعضی‌هاشان. و بزرگترها بیشتر دنبال کتاب‌های نظری‌اند. خوشم می‌آید از کار این چند جوان مشکی‌پوش. کار فرهنگی اصلا یعنی همین. هم اقتصاد خودش را بچرخاند هم در جهت رشد جامعه باشد. 

میز خیرات نان هم چندجا گذاشته‌اند. برای کمک به یتیمان و نیازمندان. این هم از همان کارهای خوب است. جوان پشت میز فریاد می‌زند: جوانمرد اگر راست خواهی علیست/کرم پیشه‌ی شاه‌مردان علیست. و از نفس نمی‌ایستد. مردم یکی یکی کمک‌های خودشان را اهدا می‌کنند. بچه‌ی خردسالی ده تومان می‌برد تحویل جوان پشت میز می‌دهد و می‌گوید: ببخشید کمه عمو. اینو داشتم فقط. جوان پشت میز لبخند می‌زند و می‌گوید: الهی قربونت بشه عمو همینم خیلیه درد و بلات تو سرم.

توی جمعیت می‌چرخم. موهای یکی نظرم را جلب می‌کند. به این هنرمندها و روشنفکرها می‌خورد. دارد برای دوست‌هاش از کتاب‌هایی که خوانده می‌گوید. معلوم است اهل رمان‌ است. چند رمان مطرح خارجی را هم پیشنهاد می‌دهد بهشان و داستان‌هایی از همینگوی و مارکز و تولستوی و... بعد به دوستش می‌گوید: اینکه اینطور جمعیتی با زبان روزه اونم برای اهالی خاکی دیگه اینطور قیامتی به پا کنند رو شاید توی هیچ نقطه‌ای از دنیا نتونی پیدا کنی. این نوع حرکت‌های انسان دوستانه الحق که انگار فقط مختص این خاکه. راستش بنظرم این اوج عاشقیه. تحمل رنج‌ها برای تحقق آرمان‌ها. ببینید اصلا اینجا حتی آدم‌ها برای کوچکترین برخوردی که با هم دارن از هم عذرخواهی می‌کنن. این در حالت عادی هیچ‌کجای دنیا نیست. این از آثار همون رنج‌هاست. ببینید آدم‌ها چجور توی رنج‌‌ها و مقاومت‌های جمعی بزرگ میشن.

جلوی دانشگاه تهرانم. بور می‌خورم توی جمعیت. چقدر پرچم‌ رنگارنگ اینجاست. ساعت یازده و چهل باید باشد.
 راه می‌افتم دنبالشان‌. حاجی خوش خنده است. خوش حرف. کلاه وردار قهوه‌ایش خیلی بهش می‌آید. خصوصا بخاطر ترکیبی که با چهره‌ی سفیدش راه انداخته. عین این شخصیت‌های سینمایی‌اش کرده کلاه. مدام خم می‌شود در گوش حاج خانم و چیزهایی می‌گوید و حاج خانم که روی ویلچر نشسته است ولو می‌شود روی دست‌هایش. بعد چند قدمی را شعار می‌دهند. بعد دوباره گرم حرف زدن می‌شوند. سرعتشان از بقیه کمتر است. انگار دو نفری در یک دنیای دیگرند.

حاج خانم که کم حرف می‌زند اما صدایش کمی بلندتر از حاج آقاست می‌گوید: حاج آقا جون‌مادرت بسه. آبرومون رفت پیش این مردم. کم ما رو بخندون تو این روز. حاج آقا که کوتاه بیا نیست، می‌گوید: اگه می‌ذاشتم رو پا خودت راه بیایی اینو بهم نمی‌گفتی. حاج خانم‌ برمی‌گردد به حاج آقا نگاه می‌کند و می‌گوید: خوبه گفتم پا دارم خودم بذار با پای خودم بیام، خودت نذاشتی. منت نذار مرد. بعد دوتایی با هم می‌خندند. می‌روم‌ نزدیکشان. و بهشان می‌گویم خوشبحالتان. شما حقیقتا یک جفت مرغ عشقید.

می‌روم قدس. کم کم نزدیک نماز است. خودم را به خیابان قدس رسانده‌ام. موکت‌ها را مردم یکی یکی پهن می‌کنند و منتظر نماز می‌ایستند. جمعیت کم کم می‌ریزد توی قدس. صدای مجری از بلندگوهای اطراف دانشگاه به گوش می‌رسد. «قبل نماز کمی در خدمت مداح محترم جناب...» مداح شروع می‌کند به شعر خواندن در وصف مولا علی. مردم در خودشان جمع شده‌اند. با خودم فکر می‌کنم خیابان‌های امروز تهران بزرگترین حسینیه‌ی جهان شده‌اند الان. فقط کاش خدا برای چند دقیقه‌ای چراغ‌ را خاموش‌ می‌کرد تا مردم جلوی خودشان را نگیرند. صدای نفس نفس زدن یکی پشت سرم می‌آید. برمی‌گردم. زن جوانیست که سجاده‌ای کنار پیاده رو پهن کرده و نشسته و سرش را تکیه داده به دیوار سیمانی. چادر گل‌گلیش را انداخته رو صورتش و دارد گریه می‌کند. مداح می‌گوید: برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن/که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را. شانه‌های زن به رعشه می‌افتد. و زن زیر چادر گل گلیش انگار واقعا دارد آب می‌شود.

نماز شروع می‌شود. کلی صف تشکیل شده. از زن و مرد. و پیر و جوان. از همه رنگ. که بینشان پر است از بچه کوچیک. کلی آدم اینجاست. به این فکر می‌کنم که چقدر خوب می‌شد همه جا اینقدر منظم و جسور و بهم پیوسته بودیم‌. آنموقع دیگر توپ هم تکانمان نمی‌داد.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ