سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ریاستْ دوستی، از دوستی خدای سبحان باز می دارد . [امام علی علیه السلام ـ در حکمت های منسوب به ایشان ـ]
 
چهارشنبه 102 فروردین 30 , ساعت 12:49 صبح

تهران- ایرنا- جانباز 70درصد دفاع مقدس گفت: پس از مجروح شدن، یک نیروی بعثی به سمت من آمد، برای زنده ماندن باید خودم را به مُردن می‌زدم. چشمانم را کامل بستم تا او از کنار من رد شود.

سیدمحمد میرعلی مرتضایی در گفت‌وگو با خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا درباره نحوه جانبازی و اسارت خود اظهار داشت: حدود 17 سال سن داشتم که به جبهه رفتم، اسفند سال 1363 در مرحله دوم عملیات بدر در شرق دجله ابتدای جاده بصره العماره بودیم که تحت محاصره نیروهای عراقی قرار گرفتیم، شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش و محسن رضایی فرمانده کل سپاه بودند که با در نظر گرفتن شرایط به رزمندگان دستور عقب نشینی دادند، در حال عقب آمدن بودیم که یکی از رزمندگان با آرپیچی به سمت دشمن شلیک کرد.

وی ادامه داد: آتش و موج پشت آرپیجی به پای چپ من اصابت کرد و پایم مجروح شد. بچه‌ها مرا حدود 200 متر به عقب کشیدند از آنها خواستم مرا رها کنند و خود را نجات دهند. خود را به داخل یک سنگر انفرادی کشاندم، از شدت درد و سوزش انگار پایم در کوره آجرپزی و در حال سوختن بود. احساس کردم پایم از قوزک در حال جدا شدن است، اول حمایل را باز کردم، پوتین را به سختی از پایم درآوردم، دیدم پام قطع نشد فقط می سوزد.

نیروی بعثی در حال نگاه کردن به من بود. چشمانم را که باز کردم وحشت زده شد اسلحه را سمت من گرفت، دستش را بر روی ماشه برد. به انگشتش خیره شده بودم تا آن را حرکت داداین جانبار دفاع مقدس ادامه داد: بعد از مجروح شدن تشنه و خسته بودم، جرعه‌ای آب خوردم، اما از شدت درد خوابم نمی‌برد. برای خنک کردن و کاهش سوزش پایم تصمیم گرفتم بقیه آب را روی پایم بریزم اما کمتر از یک استکان آب درون آن ظرف باقی مانده بود چون قبل از اسارت کمی از آب قمقمه ام خورده بودم و آن را دست به دست بین رزمندگان چرخانده بودم.

وی افزود: آن مقدار آب تاثیری در کاهش سوزش پام نداشت. آسمان در حال روشن شدن بود، فهمیدم وقت اذان است، در سنگر تیمم کردم، احساس کردم آفتاب از سمت چپ طلوع می‌کند و قبله روبرو است دو رکعت نماز را در همان حالی که نیمی از بدن در سنگر و نیمی بیرون آن بود به صورت نشسته خواندم. حدود 2 ساعت بعد که توسط دو نفر از نیروهای بعثی اسیر شدم آنها مرا نزد فرماندهانشان بردند.

مرتضایی گفت: سر و صدای شلیک زیاد بود و من هم چشمانم را بسته بودم اما متوجه شدم آن نیروی بعثی روبروی من ایستاده، بعد از یک دقیقه شروع به حرکت کرد، قدم‌های او را تا هشت قدم شمردم تا اینکه صدا قطع شد. تصور کردم او رفته با خیال راحت چشمانم را باز کردم، اما نیروی بعثی در حال نگاه کردن به من بود. چشمانم را که باز کردم وحشت زده شد اسلحه را سمت من گرفت، دستش را بر روی ماشه برد.

وی ادامه داد: به انگشتش خیره شده بودم تا آن را حرکت داد، بلافاصله دستم را بالا آوردم و گفتم مجروح شدم. به کنار من آمد و دید درست می‌گویم، گفت: بلند شو، گفتم: نمی‌توانم، کمی جلوتر رفت و یکی از دوستانش را که لب جاده ایستاده بود صدا زد و گفت بیا این را ببر، او که قامتی بلند و جثه‌ای تنومند داشت مانند کودک مرا از روی زمین بلند کرد. پای چپم به پای به او می‌خورد از درد فریاد می‌کشیدم، گفتم نمی‌توانم راه بروم مرا بغل کرد و شروع به دویدن کرد.

فرماندهان نیروهای بعثی آب دهانشان را به صورتم پرتاب کردند

ماشین به پشت خط عراقی‌ها حرکت کرد تقریبا هر 500 متر یک ایست و بازرسی وجود داشت و در هر ایستگاه دلیل عقب بردن را می‌پرسیدند من هم باید از نفربر بیرون می‌آمدم تا آنها مرا می‌دیدنداین جانباز 70درصد دفاع مقدس گفت: یکی از فرماندهان بعثی کارت جنگی را از جیب من بیرون آورد، نگاهی به عکس و بعد به من انداخت، بعد به ترتیب چند فرماندهی که آنجا بودند به صورت من آب دهانشان را پرتاب کردند، بعثی‌ها برای تحقیر آدم‌ها دو حرکت را خیلی مهم می‌دانند. یکی اینکه آب دهان روی کسی می‌اندازند یا به کسی بگویند مثل کفش می‌مانی. با این کار می‌خواستند مرا تحقیر کنند بعد به یک سرباز اشاره کرد گفت او را به عقب ببر.

مرتضایی ادامه داد: با وجود اینکه پایم مجروح بود باید بدون کمک کسی سوار یک «نفربر» می‌شدم، به سختی این کار را انجام دادم. ماشین به پشت خط عراقی‌ها حرکت کرد تقریبا هر 500 متر یک ایست و بازرسی وجود داشت و در هر ایستگاه دلیل عقب بردن را می‌پرسیدند من هم باید از نفربر بیرون می‌آمدم تا آنها مرا می‌دیدند، بعد دوباره به سختی خود را به داخل ماشین می‌کشیدم.

وی افزود: این اتفاق چهار بار رخ داد تا اینکه پشت خط جبهه رسیدیم. داخل ماشین خیلی تشنه شده بودم. با اشاره گفتم آب می‌خواهم. گفت آب نیست. برای شما ضرر دارد. گفتم شما بر روی دبه آب نشسته‌ای، خلاصه با اصرار زیاد بالاخره جرعه‌ای آب به من داد. دم پاسگاه می‌خواستیم پیاده شویم گفت بادگیرت را به من می‌دهی. شلوار و پیراهنم را هم گرفت و مرا به اتاق بازجویی بردند.

مرتضایی گفت: در اتاق بازجویی یکسری سوال از من در خصوص مشخصات، اسم لشکر، نام فرمانده گردان پرسیدند، من اسم فرمانده گردان را نگفتم، فرمانده پشت میز نشسته بود یک سرباز هم پشت سر من قدم می زد که زبان فارسی بلد بود و از من سوال می پرسید، بعد از اینکه گفتم نام فرمانده را نمی دانم با گفتن ناسزا از پشت با شدت چهار سیلی به گوشم زد، بطوری که تصور کردم سر از تنم جدا و با دیوار برخورد کرده، گفتم که نمیدانم دوست داری دروغ بگویم، گفت نه دروغ نگو.

وی افزود: بعد اسم فرمانده گروهان را پرسید،گفتم مظفری چون می دانستم او شهید شده به همین دلیل اسم او را گفتم. بعد سوالات دیگری در خصوص اینکه وضعیت خط چطور است و آتشبار ما به کجا برخورد می کند پرسید، من هم ناگزیر شدم اطلاعات دروغ به آنها بدهم. بعد مرا به یک اتاق بردند که سربازان بعثی آنجا بودند، همه به من نگاه می کردند و می خندیدند، به یکی از آنها گفتم تشنه هستم به من آب بده، یک تشت آب آنجا بود، لیوان را از آب آن پر کرد، نزدیک من آورد وقتی می خواستم آن را بگیرم محکم با دستش بر روی دستم زد بعد لیوان را بالای سر من آورد و آرام آرام آب می ریخت من هم دهانم را باز کردم تا آب داخل دهانم بریزد.

مرتضایی ادامه داد: پس از آن مرا داخل یک اتاق تاریک بردند، بعد از اینکه چشمانم به تاریکی عادت کرد، متوجه شدم چند نفر آنجا هستند، هیچکدام حرف نمی زدند، یکی آمد جلو و به زبان فارسی اسمم را پرسید. گفت: اهل کجایی؟ گفتم: تهران، لبخند زد، گفت: کجا می نشینید؟ گفتم: نارمک. بعد اسم گردان و لشکرم را پرسید، گفتم گردان میثم، خوشحال شدند و گفت خدا را شکر بچه های میثم دیشب به خط زدند.

این جانباز دفاع مقدس اظهار کرد: آنها به من گفتند که از رزمندگان گردان ابوذر هستند، بعد درباره نحوه مجروحیتم از من سوال کردند. شب همه ما را سوار ماشین زندان کردند و به سمت استخبارات (ساواک یا وزارت اطلاعات) بغداد بردند، پنج روز آنجا بودیم، ما را شکنجه دادند، 28 اسفند 1363 بود، ما را به یک پادگان بردند و بعد از فیلمبرداری از ما دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت «رمادیه» رفتیم، قبل از غروب به پادگان کمپ 9 رسیدیم، اولین روزهای اسارت ما آغاز شد، دو شب در اردوگاه ماندم، 29 اسفند من را به همراه دیگر مجروحان به بیمارستان تموز عراق بردند و در مرحله اول تیر را از پای من بیرون آوردند، دو روز بعد به دلیل شدت جراحات پایم را از ران قطع کردند.

وی گفت: بعد از آزادی از اسارت از دوستانم شنیدم از کل گردان فقط من اسیر شدم و بیشتر رزمندگان به شهادت رسیدند و به دلیل متلاشی شدن گردان، نیروهای باقیمانده با یکی از گردان‌های دیگر ادغام شد.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ