سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، امنای امّت من هستند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 93 شهریور 5 , ساعت 12:57 عصر

حکایاتی از امام رضا(ع) 

برگرفته از:«سایه سار رافت» به کوشش اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی
نویسنده: محمود پوروهاب، تصویرگر: زهره اقطایی، گرافیست: مهدی شاد

درس تواضع

حکایاتی از امام رضا(ع)

در را باز کرد، بسم الله گفت و قدم در حمام گذاشت. بخار آب گرم مثل مه فضای حمام را پر کرده بود. کمی به اطراف نگاه کرد. حمام تقریبا شلوغ بود. هر صدایی که بر می خواست بم و طنین انداز می شد. کف سنگ فرش شده حمام لیز و خیس بود. امام با احتیاط گام برمی داشت و به سوی خزینه می رفت. کسی جلوی خزینه بر سکویی نشسته بود و تاس تاس آب بر سرش می ریخت. امام نیز سطلی مسی را برداشت و از آب خزینه پر کرد. او هم روی سکو نشست و چند بار با تاس آب بر سر و دوشش ریخت. کسی نزدیک خزینه داشت پشت رفیقش را مشت و مال می داد. در آن شلوغی و فضای مه آلود، کسی متوجه امام نبود. امام باز سطل را پر از آب کرد، رفت تا در گوشه ای خود را بشوید. پیرمردی وسط حمام کنار یکی از ستونها نشسته بود. سر و صورتش پر از کف صابون بود. با چشمان نیمه باز متوجه عبور امام می شد.

 -ای آقا! خواهش می کنم بر سرم آب بریز.
امام به او نزدیک شد و سطل آبی که همراه داشت آهسته آهسته بر سر او ریخت. پیرمرد تند تند بر موی و ریش بلندش چنگ زد. دو نفر که کمی آن طرف تر نشسته بودند، با دیدن امام او را شناختند. امام با خوشرویی شروع کرد بر تن او کیسه کشیدن.
-لطفا سرم را هم صابون بزن!
امام نیز همان کار را کرد.
دو نفری که متوجه امام و پیرمرد بودند، بیشتر تعجب کردند. یکی گفت واقعا که این پیرمرد جسارت را از حد گذرانده، باید کاری بکنیم.
امام در این لحظه سطل خالی را برداشت تا برود و آب بیاورد. آن دو نفر از جا بلند شدند و جلو رفتند.
-درود برمولایمان! شما زحمت نکشید. خواهش می کنیم سطل را به ما بدهید تا آب بیاوریم.
اما امام با مهربانی به آنها اجازه نداد و خودش به سوی خزینه رفت.
پیرمرد همان طور که کنار ستون منتظر بود. آن دو نیز نزد پیرمرد رفتند.
-ای عمو، می دانی این مرد چه کسی بود که بر تن تو کیسه می کشید؟
-نه مگر که بود. بنده ای بود از بندگان خدا.
یکی از آنها رو به دیگری کرد و گفت: چه پیرمرد پررویی! به فرزند رسول خدا فرمان می دهد که بر سرش آب بریزد!
آن دیگری گفت: راست می گویی ولی شاید نمی داند او امام رضاست! پیرمرد بدون این که به چهره امام نگاه کند گفت: آقا لطفا این لیف و صابون را بگیر و به کمرم بکش!
یکی از آنها خندید و گفت: چه می گویی عمو! این فرزند رسول خدا امام رضا (ع) بود. پیرمرد با دست پاچگی با پشت دست، کف دور چشمهایش را پاک کرد و با تعجب به آن دو نگاه کرد.
-گفتی که بود؟
-مولای ما امام رضا(ع).
-نه! وای بر من! به خدا نمی دانستم. آه خدایا مرا ببخش!
در همین لحظه امام با سطل آب برگشت. پیرمرد با شرمندگی نگاهش کرد. دست امام را گرفت و گفت: مولای من به خدا تو را نشناختم. جسارت مرا ببخش.
امام لبخند زد و گفت: راحت باش و بر سر جای خود بنشین!
با اصرار امام پیرمرد نشست و امام آرام آرام بر سر و تن او آب ریخت. گویا بقیه هم متوجه امام شده بودند، زیرا از گوشه و کنار حمام به او نگاه می کردند و از آن همه اخلاق نیک و تواضع امام در تعجب بودند و درس افتادگی، مهربانی و برادری از او می آموختند.

اسراف

هوا بهاری بود. نم نم، نسیم خنکی می وزید. گنجشک ها روی درخت بزرگ حیا، شلوغ کرده بودند. چند نفر از دوستان و آشنایان در خانه امام رضا(ع) میهمان بودند.
امام از اتاق میهمانان بیرون آمدند. وقتی در ایوان خانه پاگذاشتند صدای جیک جیک بچه پرستوها را شنیدند. به سقف ایوان چشم دوختند. مدتها بود که پرستویی برسقف چوبی ایوان لانه گذاشته بود. امام هر وقت که از آنجا رد می شدند به لانه پرستو نگاه می کرد و خوشحال می شد. حالا دیگر جوجه هایش بزرگ شده بودند. امام دیدند که پرستوی مادر از راه رسید. جوجه ها حریصانه نوکشان را از هم باز کردند. پرستوی مادر غذا در دهان یکی گذاشت و دوباره به آسمان پرواز کرد.
امام لبخند زد و به حیاط رفتند. وضو گرفتند. موقع برگشتن در گوشه حیاط نگاهشان به چیزی افتاد. کمی ایستادند و با تعجب به آن خیره شدند. بعد جلوتر رفتند و آن را برداشتند. خیلی ناراحت شدند. سرشان را چند بار با افسوس تکان دادند و از ناراحتی روی پله ایوان نشستند. میهمانها که منتظر برگشتن امام بودند از دیرکردن او نگران شدند. یکی از دوستان جوان امام که از لای در متوجه امام شده بود بیرون آمد.
-سرورم چرا داخل نمی شوید؟ چیزی شما را ناراحت کرده است؟
امام سیب نیم خورده توی دستش را نشان دادند و گفتند: این میوه را چه کسی این گونه خورده؟
مرد جوان صدایش را بلند کرد:
-این میوه نیم خورده را چه کسی خورده؟
میهمانان از اتاق بیرون آمدند. مرد جوان سیب نیم خورده را از امام گرفت و باز حرفش را تکرار کرد: این سیب را کی خورده؟
یکی از آنها دست بر سینه گذاشت و گفت:
مولایم از شما عذر می خواهم . این سیب را من خورده ام.
امام از جا بلند شد. رو به او کردند و گفتند: چرا اسراف می کنی؟ چرا قدر نعمتهای خداوند را نمی دانی و به آن بی اعتنایی. مگر نمی دانی خدا اسراف کاران را به سختی عذاب می دهد؟
مرد باز دست به سینه ایستاد و از امام عذر خواست.
امام با میهمانان به اتاق برگشت. وقتی همه در جای خود نشستند، امام رو به آنها کردند و گفتند:
دوستان من:
وقتی که به چیزی نیاز ندارید، بیهوده آن را تلف نکنید و اگر خودتان به آن احتیاج ندارید به کسانی بدهید که به آن نیازمندند.
صفحه13@

عزیزترین میهمان

پیرزن با خوشحالی پیراهن تازه اش را پوشید. خود را مرتب نمودو سپس خانه را گرد گیری و نظافت کرد. بعد با همان خوشحالی جارو و سطل آب را برداشت و به کوچه رفت تا کوچه را آب و جارو کند. دو زن همسایه دم خانه هاشان ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. با دیدن پیرزن خندیدند و جلو رفتند. پیرزن شروع کرد به جارو زدن. یکی از زن ها سلام کرد و گفت: چه شده خاله! لباس نو پوشیدی. حتما جایی دعوتی؟
پیرزن سرش را بلند کرد و گفت: نه از این خبرها نیست. تازه من که پا ندارم جایی بروم. همسایه دومی گفت: حتما منتظر میهمان عزیزی هستی که این جوری به خودت رسیدی؟
پیرزن به زبانش آمد که بگوید:«خواب امام رضا(ع) را دیده ام که امروز به خانه من می آید». اما زود از گفتن پشیمان شد. فکر کرد اگر خوابش را بگوید به او خواهند خندید. بی اعتنا سرگرم کارش شد.
دو زن همسایه با هم مشغول صحبت شدند. صحبت از امام رضا(ع) بود. پیرزن گوش هایش را تیز کرد.
-می دانی که امروز قرار است امام رضا به شهرمان نیشابور بیاید!
-این خبر را دیروز از شوهرم شنیدم. می گویند خیلی از مردم همراه بزرگان شهر، امروز از کله سحر به پیشواز امام رفته اند.
-فکر می کنی میهمان چه کسی خواهد بود؟
-نمی دانم. ولی حتما میهمان یکی از ثروتمندان و بزرگان شهر خواهند بود.
پیرزن پس از آب و جارو کردن به درون رفت. روی پله ای نشست. انگار دلش گرفته بود. باخودش گفت: همه اش خواب و خیال است. مگر می شود امام رضا(ع) این همه آدم بزرگ و اسم و رسم دار را رها کند و به خانه من بی کس و کار بیاید. چه خیالات خوشی!. ولی کار خدا را چه دیدی، شاید هم...
ساعت ها گذشت. پیرزن هر چند دقیقه به کوچه سرک می کشید. ساعت به ساعت رفت و آمدها در کوچه زیادتر می شد. ناگهان جمعیت عظیمی از دور پیدا شد. صدای طبل و شادی در هوا پیچید. زن و مرد، پیر و جوان به استقبال امام می رفتند. اما پیرزن دم در خانه اش ایستاده بود و به جمعیتی که به آن سو می آمدند، خیره بود.
در میان جمعیت، امام روی اسب سفیدی نشسته بود و هر دم با اشاره دست جواب سلام و احساسات مردم را می داد. مردم دور اسبش را گرفته بودند و دست و پای امام را بوسه باران می کردند. امام نزدیک و نزدیک تر می شد. قلب پیرزن به تاپ و تاپ افتاد. دم در هر خانه ای که می رسید، کسی افسار اسبش را می گرفت و خواهش می کرد که به خانه او برود. اما امام به راهش ادامه می داد. اشک شوق در چشم های پیرزن حلقه زد. امام نرسیده به خانه پیرزن نگاهی به او کرد. با نگاه مهربان امام انگار قبل پیرزن می خواست از جا کنده شود. اسب انگار می دانست کجا باید بایستد. همین که جلوی خانه پیرزن رسید، ایستاد. پیرزن فوری منقل کوچکش را که آماده کرده بود، به دست گرفت. اسپند روی آن ریخت. کمی جلوتر رفت و در میان موجی از شور و شادی مردم رو کرد به امام و گفت: سرورم، مولای من، فدایت شوم، قدم روی چشم من بگذار و به خانه من بیا.
امام از اسب پیاده شد. همه یک دفعه ساکت شدند. پیرزن حرفش را باز تکرار کرد. امام لبخند زد و در میان تعجب همه پا به درون خانه پیرزن گذاشت. خواب پیرزن به واقعیت پیوست، مردم و بزرگان شهر به خانه پیرزن آمدند.
همسایه ها از هر طرف برای پذیرایی امام و مردم دست به کار شدند. امام پس از استراحت، در حیاط خانه کمی قدم زد و به تماشای باغچه کوچک پیرزن ایستاد. پیرزن جلو دوید.
-قربان قدم هایت آقا! دوست دارم این نهال بادام را با دست های خودت در این باغچه بکاری.
امام لبخند زد. با خوش رویی نهال بادام را گرفت و در باغچه کاشت و در پایش آب ریخت. آن روز پیرزن خوشبخت ترین آدم روی زمین بود. از آن پس پیرزن در میان مردم به «پسندیده» معروف شد.
یک سال بعد درخت کوچک بادام قد کشید و بار داد. پیرزن هر وقت به درخت نگاه می کرد به یاد امام می افتاد. درخت بادام بوی خوب دست های امام را می داد. مردم و همسایه ها که قصه درخت بادام را شنیده بودند، هر روز به در خانه پیرزن می آمدند و از او می خواستند تا بادامی به عنوان تبرک به آنها بدهد.

هنگام جدایی

ریّان خیلی دلش گرفته بود. انگار یک آسمان ابر در دلش سنگینی می کرد. وقت خداحافظی بود و او دلش نمی خواست از امام دوست داشتنی خود جدا شود. اما چاره ای نبود. باید به سفر دوری می رفت.
وسایل سفرش را به پشت شتر، خوب جابه جا کرد و به یکی از خدمتکارهای امام که به او کمک می کرد گفت: لطفا سطلی آب به شترم بده تا بروم از آقا خداحافظی کنم.
بعد از پله های خانه بالا رفت. امام در اتاقش منتظر بود. ریّان جلوی در اتاق که رسید ایستاد و با خود گفت: یادم باشد که یکی از پیراهن های آقا را بگیرم تا مرا در آن کفن کنند. همچنین تقاضا کنم تا چند درهم به من بدهد تا برای دخترانم انگشتر بخرم و برایشان سوغاتی ببرم.
ریّان در زد و بعد آهسته در را گشود. امام با دیدن او از جا برخاست. جلو آمد و او را بغل کرد و برایش دعا کرد. ریّان دست در گردن آقا انداخت. نتوانست طاقت بیاورد ناگهان بغض دلش پاره شد و با صدای بلند گریه کرد. امام با مهربانی سعی کرد او را آرام کند. دو خدمتکار با شنیدن صدای گریه، به سوی او آمدند. ریّان با چشم های اشکبار دست امام را بوسید. می خواست حرفی بزند اما غصه راه گلویش را بسته بود. سرانجام از امام جدا شد. همین که از پله های خانه پایین آمد، امام او را صدا کرد.
-ای ریّان برگرد!
-ریّان با تعجب رو به امام کرد. امام بالای پله ها ایستاده بود. اشک هایش را با پشت آستین پاک کرد و دوباره از پله ها بالا رفت.
-چه شده سرورم؟
امام رضا(ع) با لبخند پرسید: دوست نداری چند درهم به تو بدهم تا برای دخترهایت انگشتر بخری؟ دوست نداری یکی از پیراهن هایم را به تو بدهم؟
یک دفعه همه چیز یادش آمد و گفت:آه سرورم! می خواستم همین ها را از شما تقاضا کنم اما غم جدایی از شما آنقدر در دلم سنگینی کرد که همه چیز را از یاد بردم.
امام او را به اتاقش برد به او سی درهم و یکی از پیراهن های سفید خود را داد.
ریّان دوباره امام را بوسید و خداحافظی کرد. امام تا درحیاط خانه او را بدرقه کرد.
ریّان وقتی از امام رضا(ع) دور شد و از شهر فاصله گرفت، پیراهن امام را از میان وسایلش بیرون آورد. آن را روی صورت خود گذاشت و با نفس عمیق بویید. پیراهن پر از بوی مهربانی بود، پر از عطر اقاقی. با خود گفت: به راستی که مولایم امام رضا(ع) از دل دوستداران خود خبر دارد.
منبع:اطلاعات هفتگی شماره 3397


لیست کل یادداشت های این وبلاگ